رشتيها جزء اولين ايرانيها بودن؟؟؟؟؟؟؟


رشتيها جزء اولين ايرانيها بودن كه به دختراشون اجازه رفتن به مدرسه و تحصيل دادن..
اولین داروخانه شبانه روزی ایران(داروخانه کارون) و اولین خانه سالمندان و معلولین
ایران توسط دکتر آرسن در رشت احداث شد.
اولین بانک ایران (بانک سپه) در رشت تاسیس شد...
اولین بازیگر تئاترِ زنِ ایران (مرحوم فرخ لقا هوشمند) و
همچنین مرحوم حمیده خیرآبادی معروف به نادره و ملقب به مادر سینمای ایران رشتی بود..
رشت اولین شهر برای صادرات و واردات با اروپا بود.
اولین کتابخانه ی ملی ایران, کتابخانه ملی رشت بود.
رشت تنها شهر در دنیاست که باران هایی بصورت خاکی در آن میبارد و معروف به خاک باران است..
معروفترین پروفسورها و مغزهای ایرانی در دنیا (پروفسور رضا, پروفسور سمیعی, مرحوم پروفسور اکبرزاده , مرحوم دکتر بهزاد پدر زیست شناسی ایران, دکتر محمدرضا عطرچیان عضو AFFILATE مهندسین سیویل آمریکا (ASCE) عضو سازمان بین المللی کارشناسان ORDINEX که مرکز آن در کشور سوئیس میباشد) و... رشتی هستند.

این ها لاف نیست! بلکه عظمت یک شهر با پیشینه ی تاریخی, علمی و فرهنگیِ غنیست..

یک عکس و یک دنیا حرف

هر چقدر هم قوی باشی گاهی اوقات کم میاری…!؟
ولی بازم باید تکیه گاه اونایی که دوستشون داری باشی

من یه دخترم !!


مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می ‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد.
یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد.

ادامه نوشته

آیا مسلمانی هست !!!


جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره
پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه
افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله
گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا
پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن
گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد
بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را
به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی
مسلمان نمیشود !!!

بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی !!!!!!


پیرمرد با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت خدایا من خیلی تنهایم . آیا مهمان خانه من می شوی ؟
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرمرد از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد .
پیر مرد با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیرزن فقیری بود .
پیرزن از او خواست تا به او غذا بدهد
پیرمرد با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیرمرد دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر مرد با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیرمرد که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرمرد نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
پیرمرد با ناراحتی کفت:
 * خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد ؟ *
خدا جواب داد :
 * بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی !!!!!!*

انسانیت

    

     غذا دادن به حیوانات در هوای برفی


ما اكنون ساختمانهاى بلندترى داريم اما سقف تحمل مان كوتاهتر شده است!!!




 جاده هاى پهن ترى داريم اما ديدگاهمان باريكتر شده است.

بيشتر خرج مي كنيم ولى كمتر به دست مي آوريم.

بيشتر از سابق خريد مي كنيم ولى شادى كمترى نصيب مان م يشود.

خانه هاى بزرگترى داريم با خانواده هاى كوچكتر.

راحتى بيشترى داريم ولى وقت كمتر.

.درجات تحصيلى بالاترى كسب مي كنيم ولى فهم و ذوقمان پائينتر آمده است.

دانش بيشترى داريم ولى قدرت تشخيص كمتر.

تجربه بيشترى داريم ولى مشكلاتمان هم بيشتر شده است.

بيشتر از سابق دارو مي خوريم ولى سلامتى كمترى داريم.

نوشيدنى زياد م ي خوريم، سيگار زياد م ي كشيم، بي پروا خرج م ي كنيم، بسيار كم م ي خنديم، با سرعت زياد رانندگى

مي كنيم، زود عصبانى م ي شويم، شبها دير م ي خوابيم، صبحها خسته از خواب بيدار م ي شويم، بسيار كم م ي خوانيم، بسيار

زياد تلويزيون تماشا مي كنيم و به ندرت دعا مي كنيم.

مقدار چيزهايى كه در اختيار داريم بسيار بيشتر از سابق است ولى ارزش خود ما كمتر شده است.

بيشتر حرف مي زنيم و كمتر فكر م يكنيم.

كمتر عشق مي ورزيم و بيشتر نفرت داريم.

ياد گرفت هايم چگونه زندگى را بگذرانيم ولى نمي دانيم چگونه زندگى را بسازيم.

ما سالهاى زندگيمان را افزايش داده ايم ولى زندگى سالهايمان كاهش يافته است.

ما تا ماه مي رويم و بر م يگرديم ولى از كوچه رد نمي شويم تا به همسايه جديدمان سرى بزنيم.

كارهاى بزرگترى انجام داده ايم ولى نه بهتر.

اتم را شكافته ايم ولى پيشداوريهايمان دست نخورده باقى مانده اند.

بيشتر برنامه ريزى مي كنيم و كمتر كار.

هميشه عجله داريم و كمتر صبر م يكنيم.

كامپيوترهاى بيشترى م ي سازيم و اطلاعات بيشترى در آنها نگاهدارى م ي كنيم ولى ارتباطمان با همديگر كمتر و كمتر

شده است.

با سيستم تغذي هاى كه داريم، چاقتر از سابق شده ايم ولى شخصيت مان نحيفتر و لاغرتر شده است.

حالا زن و مرد هر دو كار م ي كنند و درآمد خانواده بيشتر شده است ولى ميزان طلاق هم افزايش يافته اس ت . خانه ها

شيكتر ولى خانواده ها كوچكتر و شكسته تر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

زیرا

  • «زيرا گرفتار روزگاري هستيم كه از اهل علم فقط عده­ي كمي، مبتلا به هزاران رنج و محنت، باقي مانده كه پيوسته در انديشه­ي آنند كه غفلت­هاي زمان را فرصت جسته به تحقيق در علم و استوار كردن آن بپردازند. و بيشتر عالِم­نمايان زمان ما حق را جامه­ي باطل مي­پوشند و گامي از حدّ خودنمايي و تظاهر به دانايي، فراتر نمي­نهند. و آنچه را هم مي­دانند، جز در راه اغراض مادي به­ كار نمي­بندند و اگر ببينند كه كسي جستنِ حقيقت و برگزيدن راستي را وجههي همت خود ساخته و در ترك دروغ و خودنمايي و مكر و حيله جهد و سعي دارد، او را خوار مي­شمرند و تمسخر مي­كنند.»

عمر خيام، مقدمه ی رساله ی جبر


 

نتوانستن

غزلی در نتوانستن

از دست‌هایِ گرمِ تو
کودکانِ تواءمان آغوشِ خويش
سخن‌ها می‌توانم گفت
غمِ نان اگر بگذارد.


نغمه در نغمه در افکنده
ای مسيحِ مادر، ای خورشيد!
از مهربانی‌یِ بی‌دريغِ جان‌ات
با چنگِ تمامی‌ناپذيرِ تو سرودها می‌توانم‌کرد
غمِ نان اگر بگذارد.


رنگ‌ها در رنگ‌ها دويده،
از رنگين‌کمانِ بهاری‌یِ تو
که سراپرده در اين باغِ خزان‌رسيده برافراشته‌است
نقش‌ها می‌توانم‌زد
غمِ نان اگر بگذارد.


چشمه‌ساری در دل و
آب‌شاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته‌يی در پيراهن،

از انسانی که تويی
قصه‌ها می‌توانم کرد
غمِ نان اگر بگذارد.

احمد شاملو

خدا خر را آفرید


 

Picture of a Donkey
Kicking out one Hind Leg
خدا خر را آفرید و به اوگفت:
تو بار خواهی برد، از زمانی که
تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی
که تاریکی شب سر می رسد.و همواره بر
پشت تو باری سنگین خواهد بود.و تو
علف خواهی خورد و از عقل بی بهره
خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی
کرد و تو یک خر خواهی
بود.

خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا!من می خواهم خر باشم،
اما پنجاه سال برای خری همچون من
عمری طولانی است.پس کاری کن فقط
بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی
خر را برآورده کرد
excited alert puppy wagging
his tail with a bone in his mouth
خدا سگ را آفرید و به او گفت:
تو نگهبان خانه انسان خواهی
بود و بهترین دوست و وفادارترین
یار انسان خواهی شد.تو غذایی را که
به تو می دهند خواهی خورد و سی سال
زندگی خواهی کرد.تو یک سگ خواهی
بود.

سگ به خداوند پاسخ داد:
خداوندا!سی سال زندگی عمری
طولانی است.کاری کن من فقط پانزده
سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را
برآورد...

Picture of a Cute Little Monkey with Big
<br /> Ears
خدا میمون را آفرید و به او گفت:
و تو از این سو به آن سو و از
این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و
برای سرگرم کردن دیگران کارهای
جالب انجام خواهی داد و بیست سال
عمر خواهی کرد.و یک میمون خواهی
بود.

میمون به خداوند پاسخ داد:
بیست سال عمری طولانی است، من
می خواهم ده سال عمر کنم.و خداوند
آرزوی میمون را برآورده
کرد.

و
goofy
looking man with his tongue hanging out wearing a smiley face tie
سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت:
تو انسان هستی.تنها
مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره
زمین.تو می توانی از هوش خودت
استفاده کنی و سروری همه موجودات
را برعهده بگیری و بر تمام جهان
تسلط داشته باشی.و تو بیست سال عمر
خواهی کرد.

انسان گفت:سرورم!گرچه من
دوست دارم انسان باشم، اما بیست
سال مدت کمی برای زندگی است.آن سی
سالی که خر نخواست ، آن پانزده
سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که
میمون نخواست زندگی کند، به من
بده.

و
خداوند آرزوی انسان را برآورده
کرد...

و
از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست
سال مثل انسان زندگی می
کند!!!

و
Picture of a Father Giving his Son a Horse Ride
پس از آن،ازدواج می کند و سی سال
مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می
کند ، و مثل خر بار می
برد

و
frantic dad trying to multi task
and work on the computer and iron at the same time with children causing
chaos
پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند،
پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در
آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و
هرچه به او بدهند می
خورد...!!!
و
Picture of an Angry Old Man
Waving his Cane
وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون
زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به
خانه آن دخترش می رود و سعی می کند
مثل میمون نوه هایش را سرگرم
کند

خیلی وقتا

سه بار آمدم !!

پیرمرد با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت خدایا من خیلی تنهایم . آیا مهمان خانه من می شوی ؟
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرمرد از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد
.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت
.
سپس نشست و منتظر ماند
.
چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد
.
پیر مرد با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیرزن فقیری بود
.
پیرزن از او خواست تا به او غذا بدهد

پیرمرد با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیرمرد دوباره در را باز کرد
.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد
.
پیر مرد با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد
.
پیرمرد که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد
.
شب شد ولی خدا نیامد پیرمرد نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید
.
پیرمرد با ناراحتی کفت
:
 * خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد ؟ *

خدا جواب داد :
 * بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی !!!!!!*

دلم شکست

عزیز آذری ما با لرزیدن زمین در زیر پایتان قلبمان لرزید ، ما با شما در این غم بزرگ شریک هستیم 

بزرگان ایران

درود ایرانی


خشایارشاه شهریار بزرگ هخامنشی

 

خَشايارشاه از پادشاهان هخامنشي است. پدرش داريوش بزرگ و مادرش آتوسا دختر کوروش بزرگ بود.

نام خشايارشا از دو جزء خشاي (شاه) و آرشا (مرد) تشکيل شده و به معني «شاه مردان» است.

سلطنت خشايارشا

خشايارشا در سن سي و شش سالگي به سلطنت رسيد و در آغاز سلطنت شورشي را که در مصر برپا شده بود فرونشاند و بعد به بابل رفت و شورشهاي آنجا را نيز سرکوب کرد. در اين جنگ قسمت اعظم بابل ويران گشت.

خشايارشا در صدد استفاده از اختلافات داخلي يونانيان نبود و نمي‌خواست به اين کشور حمله کند. اما اطرافيان وي از جمله مردونيه داماد داريوش شکست ماراتن را مايه سرشکستگي ايران ميدانست و خشايارشا را به انتقام فراميخواند. يونانيان مقيم دربار ايران نيز که از حکومت اين کشور ناراضي بودند از خشايارشا درخواست ميکردند که به يونان يورش برد. در آنزمان در يونان حکومت‌هاي مستقلي با عنوان دولت شهر بر هريک از بلاد اين کشور حکمراني ميکرد.


ایرانی ایرانی بمان       

ادامه نوشته

حرف حساب

درود ایرانی


1) هرگز در خشم دست به عمل نزن .

2) به دیگران فرصتی دوباره بده اما نه سه باره .

3) چیزهای کم اهمیت رو تشخیص بده و آنها را نادیده بگیر .


                                                                 ایرانی ایرانی بمان